او شاعری است صمیمی و صادق که شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.کلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می کند.اندیشه هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف ترین و زیبا ترین واژه ها و تعبیرها سود می جوید.
فریدون مشیری در سی ام شهریور ماه 1305 در تهران به دنیا آمد. در دوران خردسالی به شعر علاقه داشت و در دوران دبیرستان و سال های اول دانشگاه ، دفتری از غزل و مثنوی ترتیب داد. آشنایی با قالب های شعرنو، او را از ادامه ی شیوه ی کهن بازداشت، اما راهی میانه را برگزید.
او شاعری است صمیمی و صادق که شعرش آینه تمام نمای احوال و صفات اوست.کلام مشیری ، منزه و محترم است. او شاعری است ادیب که در همه حال حرمت زبان و اهل زبان را حفظ می کند.اندیشه هایش انسان دوستانه و نجیب است و برای احساسات و عواطف عاشقانه از لطیف ترین و زیبا ترین واژه ها و تعبیرها سود می جوید.
مشیری، نه اسیر تعصبات سنت گرایان شد، نه مجذوب نوپردازان افراطی . راهی را که او برگزید، همان حالت ِ نمایان ِ بنیان گذاران شعر نوین ایران بود. به این معنا که، او شکستن قالبهای عروضی، و کوتاه و بلند شدن مصرع ها و استفاده ی بجا و منطقی قافیه را پذیرفته و از لحاظ محتوی و مفهوم هم با نگاهی تازه و نو به طبیعت، اشیاء، اشخاص و آمیختن آنها با احساس و نازک اندیشی های خاص خود، به شعرش چهره ای کاملاً مشخص داده بود .
استاد برجسته " دکتر عبدالحسین زرین کوب «درباره ی فریدون مشیری گفته است: «با چنین زبان ساده، روشن و درخشانی است که فریدون واژه به واژه با ما حرف می زند، حرف هایی که مال خود اوست، نه ابهام گرایی رندانه . شعر او سخن شاعری است که دوست ندارد در پناه جبهه ی خاص، مکتب خاص و دیدگاه خاص ، خود را از اهل عصر جدا سازد. او بی ریا عشق را می ستاید، انسان را می ستاید و ایران را که جان او به فرهنگ آن بسته است دوست دارد.»
فریدون مشیری در دوران شاعری خود، در هیچ عصری متوقف نشده، شعرش بازتابی است از همه ی مظاهر زندگی و حوادثی که پیرامون او در جهان گذشته و همواره، ستایشگر خوبی و پاکی و زیبایی و بیانگر همه ی احساسات و عواطف انسانی بوده و بیش از همه خدمتگزار انسانیت است.
فریدون مشیری، سال ها در برخی از مجلات معروف سال های گذشته همچون: ماهنامه سخن، مجله گشوده، سپید و سیاه قلم زده و همکاریی نزدیک با نشریات داشته است.
او در سال 1333 ، از دواج کرد و دو فرزند بنام های بهار و بابک داشت که هر دو دانشگاه را به پایان رسانده و در کنار آثار او، ثمره زندگی او بودند س.
کتاب های اشعار او بترتیب عبارتند از:
تشنه توفان، گناه دریا، نایافته، ابر و کوچه، بهار را باور کن، از خاموشی، مروارید مهر، آه باران، از دیار آشتی، با پنج سخن سرا، لحظه ها و احساس، آواز آن پرنده غمگین.
گزینه های اشعار او عبارتند از:
پرواز با خورشید، برگزیده ها، گزینه اشعار سه دفتر، دلاویزترین، یک آسمان پرنده، و همچنین برگزیده ای از کتاب اسرار التوحید به نام یکسان نگریستن.
وی در آبان ماه 1379 در سن 74 سالگی و بر اثر بیماری، چشم از جهان فرو بست.
<< یک گل بهار نیست ....>>
یک گل بهار نیست..
صد گل بهار نیست..
حتی هزار باغ پر از گل بهار نیست..
وقتی پرنده ها , همه خونین بال
وقتی ترانه ها همه اشک آلود
وقتی ستاره ها همه خاموش اند!
وقتی که دستها, با قلب خون چکان
در چهار سوی گیتی , هر جا به استغاثه بلند است.
آیا کسی طلوع شقایق را در دشت شب گرفته تواند دید؟؟
وقتی بنفشه های بهاری در چهارسوی گیتی, بوی غبار وحشت و باروت میدهند,
آیا کسی صفای بهاران را, هرگز گلی به کام تواند چید؟؟
وقتی که لوله های بلند توپ , در چهار سوی گیتی , در استتار شاخ و برگ درختهاست,
این قومری قریب روی کدام شاخه بخواند؟؟
وقتی که دشتها , دریای پرتلاطم خون است,
دیگر نسیم, زورق زرین صبح را روی کدام برکه براند؟؟
اکنون که آدمی , از بام هفت گردون گذشته است, گردون زمین را از اوج بنگریم..
از اوج بنگریم, ذرات دل به دشمنی و کینه داده را!وز جان و دل به جان و دل هم فتاده را!
از اوج بنگریم و ببینیم در این فضای لا یتناهی, از ذره کمتریم.غرق هزار گونه تباهی!
از اوج بنگریم و ببینیم, آخر چرا به سینه انسان دیگری, شمشیر میزنیم؟!
ما ذره های پوچ , درگیر و دار هیچ ,
در روی کوره راه سیاهی که انتهایش گودال نیستی است,
آخر چگونه تشنه به خون برادریم؟؟
از اوج بنگریم...
انبوه کشتگان را , خیل گرسنگان را , انباشته به کشتی بی لنگر زمین ,
سوی کدام ساحل, تا کهکشان دور , سوغات می بریم؟؟
آیا رهائی بشریت را در چهار سوی گیتی , در کائنات, یک دل امیدوار نیست؟؟
آیا درخت خشک محبت را, یک برگ سبز در همه شاخسار نیست؟؟
دستی برآوریم,باشد کزین گذرگه اندوه بگذریم.
روزی که آدمی , خورشید دوستی را در قلب خویش یافت,
راه رهائی از دل این شام تار است.
و آنجا که مهربانی, لبخند میزند,
در یک جوانه نیز شکوه بهار هست....
3 نفر کامنت,نبود؟:
نیمه شب بود و غمی تازه نفس ره خوابم زد و ماندم بیدار
ریخت از پرتو لرزنده شمع سایه ی دسته گلی بر دیوار
همه گل بود ولی روح نداشت
سایه یی مضطرب و لرزان بود
چه یادآوری خوبی.عاشق این شعرشون هستم.حتا نمیدونم از کدوم کتاب..تنها شعری که تونستم تو زندگیم دست و پا شکسته حفظ کنم.حتا شعرای خودم رو حفظ نیستم
فریدون مشیری به نظر من یکی از با احساسترین شاعران معاصر ه....مطلب خوبی بود..ممنون.
خواهش میکنم.چیستای گرامی.خوشحال شدم به وبلاگم آمدید
ارسال یک نظر